فرياد شيطان

فرياد شيطان

 

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
بعضى كردارهاى انسان آن قدر بر شيطان ناگوار است كه او را به فرياد و فغان مى آورد و از ناراحتى رنجور و نحيف مى شود. به اين داستان توجه كنيد:
روزى شيطان در گوشه مسجد الحرام ايستاده بود. حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم سرگرم طواف خانه كعبه بودند. وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، ديد ابليس ضعيف و نزار و رنگ پريده ، كنارى ايستاده است ، فرمود:اى ملعون ! تو را چه مى شود كه چنين ضعيف و رنجورى ؟!
گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه كرده اند؟
گفت : يا رسول الله ! چند خصلت نيكو در ايشان است ، من هر چه تلاش ‍ مى كنم اين خوى را از ايشان بگريم نمى توانم . فرمود: آن خصلت ها كه تو را ناراحت كرده كدام اند؟
گفت : اول اين كه ، هرگاه به يك ديگر مى رسند سلام مى كنند، و سلام يكى از نامهاى خداوند است .(241) پس هر كه سلام كند حق تعالى او را از هر بلا و رنجى دور مى كند. و هر كه جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او مى گرداند.
دوم اين كه ، وقتى با هم ملاقات كنند به هم دست مى دهند. و آن را چندان ثواب است كه هنوز دست از يك ديگر برنداشته حق تعالى هر دو را رحمت مى كند.(242)
سوم ، وقت غذا خوردن و شروع كارها ((بسم الله )) مى گويند و مرا از خوردن آن طعام و شركت در آن دور مى كنند.
چهارم ، هر وقت سخن مى گويند: ((ان شاءالله )) بر زبان مى آورند و به قضاى خداوند راضى مى شوند و من نمى توانم كار آنها را از هم بپاشم ، آنان رنج و زحمت مرا ضايع مى كنند.
پنجم ، از صبح تا شام تلاش مى كنم تا اينان را به معصيت بكشانم . باز چون شام مى شود، توبه مى كنند و زحمات مرا از بين مى برند و خداوند به اين وسيله گناهان آنان را مى آمرزد.
ششم ، از همه اينها مهمتر اين است كه وقتى نام تو را مى شنوند با صداى بلند ((صلوات )) مى فرستند و من چون ثواب ((صلوات )) را مى دانم ، از ناراحتى فرار مى كنم ؛ زيرا طاقت ديدن ثواب آن را ندارم .
هفتم : ايشان وقتى اهل بيت تو را مى بينند، به ايشان مهر مى ورزند و اين بهترين اعمال است . پس حضرت روى به اصحاب كرده و فرمودند: هر كس ‍ يكى از اين خصلت ها را داشته باشد از اهل بهشت است .

مادر !!!

 مادر !!!

     

مردی در مقابل گل فروشی ایستاده بود و می خواست دسته گلی برای مادرش،که در شهر دیگری بـــود، سفارش دهد تا برایش ارسال کند.او وقتی از گل فروشی خارج شد.دختری را دید که روی جدول خیابان نشسته بود و هق هق گریه می کرد.مـرد نزدیک دختر رفت و از او پرسید:«دختر خوب ،چرا گریـه می کنی؟»دختر در حالی که گریه می کرد گفت:«می خواستم برای مادرم یک شاخه گل رزبخرم،ولــــــی فقط75سنت دارم،در حالی که گل رز 2 دلار می شود.مرد لبخندی زد و گفت:«با من بیا،من برای تو یک شاخه گل رز قشنگ می خرم.»

   

وقتی از گل فروشی خارج می شدند،مرد به دخترک گفت:«مادرت کجاست؟می خواهی تـو را برسانم؟»دختر دست مرد را گرفت و گفت:«آن جا»و به قبرستان آن طرف خیابان اشاره کرد.مرد او را بـه قبرستان برد و دختر روی یک قبر تازه نشست و گل را ان جا گذاشت.مرد دلش گرفت،طاقت نیاورد،به گل فروشی برگشت،دسته گل را گرفت و 200 مایل رانندگی کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.

      

داستانی واقعی ....!!!!

داستانی واقعی ....!!!!

   

 در روز اول سال تحصيلى، خانم تامپسون معلّم كلاس پنجم دبستان وارد كلاس شد و پس از صحبت هاى اوليه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت كه همه آن ها را به يك اندازه دوست دارد و فرقى بين آنها قائل نيست. البته او دروغ مي گفت و چنين چيزى امكان نداشت. مخصوصاً اين كه پسر كوچكى در رديف جلوى كلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد كه خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نيز دانش آموز همين كلاس بود. هميشه لباس هاى كثيف به تن داشت، با بچه هاى ديگر نمي جوشيد و به درسش هم نمي رسيد. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسيار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه كرد.
امسال كه دوباره تدى در كلاس پنجم حضور مي يافت، خانم تامپسون تصميم گرفت به پرونده تحصيلى سال هاى قبل او نگاهى بياندازد تا شايد به علّت درس نخواندن او پي ببرد و بتواند كمكش كند.

معلّم كلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تكاليفش را خيلى خوب انجام مي دهد و رفتار خوبى دارد. "رضايت كامل".

معلّم كلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همكلاسيهايش دوستش دارند ولى او به خاطر بيمارى درمان ناپذير مادرش كه در خانه بسترى است دچار مشكل روحى است.

معلّم كلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسيار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن مي كند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرايط محيطى او در خانه تغيير نكند او به زودى با مشكل روبرو خواهد شد.

معلّم كلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها كرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمي دهد. دوستان زيادى ندارد و گاهى در كلاس خوابش مي برد.

 خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشكل او پى برد و از اين كه دير به فكر افتاده بود خود را نكوهش كرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدايايى براى او آوردند. هداياى بچه ها همه در كاغذ كادوهاى زيبا و نوارهاى رنگارنگ پيچيده شده بود، بجز هديه تدى كه داخل يك كاغذ معمولى و به شكل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هديه ها را سركلاس باز كرد. وقتى بسته تدى را باز كرد يك دستبند كهنه كه چند نگينش افتاده بود و يك شيشه عطر كه سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. اين امر باعث خنده بچه هاى كلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع كرد و شروع به تعريف از زيبايى دستبند كرد. سپس آن را همانجا به دست كرد و مقدارى از آن عطر را نيز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بيرون مدرسه صبر كرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را مي داديد.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشينش رفت و براى دقايقى طولانى گريه كرد. از آن روز به بعد، او آدم ديگرى شد و در كنار تدريس خواندن، نوشتن، رياضيات و علوم، به آموزش "زندگي" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ويژه اى نيز به تدى مي كرد.

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بيشتر تشويق مي كرد او هم سريعتر پاسخ مي داد. به سرعت او يكى از با هوش ترين بچه هاى كلاس شد و خانم تامپسون با وجودى كه به دروغ گفته بود كه همه را به يك اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترين دانش آموزش شده بود.

يكسال بعد، خانم تامپسون يادداشتى از تدى دريافت كرد كه در آن نوشته بود شما بهترين معلّمى هستيد كه من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، يادداشت ديگرى از تدى به خانم تامپسون رسيد. او نوشته بود كه دبيرستان را تمام كرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود كه شما همچنان بهترين معلمى هستيد كه در تمام عمرم داشته ام.

چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه ديگرى دريافت كرد كه در آن تدى نوشته بود با وجودى كه روزگار سختى داشته است امّا دانشكده را رها نكرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصيل مي شود. باز هم تأكيد كرده بود كه خانم تامپسون بهترين معلم دوران زندگيش بوده است.

چهار سال ديگر هم گذشت و باز نامه اى ديگر رسيد. اين بار تدى توضيح داده بود كه پس از دريافت ليسانس تصميم گرفته به تحصيل ادامه دهد و اين كار را كرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترين و بهترين معلم دوران عمرش خطاب كرده بود. امّا اين بار، نام تدى در پايان نامه كمى طولاني تر شده بود: دكتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه ديگرى رسيد. تدى در اين نامه گفته بود كه با دخترى آشنا شده و مي خواهند با هم ازدواج كنند. او توضيح داده بود كه پدرش چند سال پيش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش كرده بود اگر موافقت كند در مراسم عروسى در كليسا، در محلى كه معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته مي شود بنشيند. خانم تامپسون بدون معطلى پذيرفت و حدس بزنيد چكار كرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگين ها به دست كرد و علاوه بر آن، يك شيشه از همان عطرى كه تدى برايش آورده بود خريد و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در كليسا خانم تامپسون را ديد او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از اين كه به من اعتماد كرديد از شما متشكرم. به خاطر اين كه باعث شديد من احساس كنم كه آدم مهمى هستم از شما متشكرم. و از همه بالاتر به خاطر اين كه به من نشان داديد كه مي توانم تغيير كنم از شما متشكرم.

خانم تامپسون كه اشك در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه مي كنى. اين تو بودى كه به من آموختى كه مي توانم تغيير كنم. من قبل از آن روزى كه تو بيرون مدرسه با من صحبت كردى، بلد نبودم چگونه تدريس كنم.

بد نيست بدانيد كه تدى استودارد هم اكنون در دانشگاه آيوا يك استاد برجسته پزشكى است و بخش سرطان دانشكده پزشكى اين دانشگاه نيز به نام او نامگذارى شده است!

 

به خاطر می آوری؟؟؟

به خاطر می آوری؟؟؟

     

  وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

 

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

 

 وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

 صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  ..پیشونیم رو بوسیدی و گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه .

 

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری .

.بعد از کارت زود بیا خونه

    

وقتی  40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

 تو درسها  به بچه مون کمک کنی ..

 

وقتی  که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی

 بهم نکاه کردی و خندیدی

 

وقتی  60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی ...

 

وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود ...

 

وقتی  که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری ..

نتونستم چیزی بگم ........فقط اشک در چشمام جمع شد .....

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی   مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
.....اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

چند سخن از بزرگان...

چند سخن از بزرگان...

        

1- كساني خوشبخت هستند كه فكر و انديشه شان بسوي چيزي غير از خوشبختي خودشان است. (استوارت ميل)

2- آرزو دارم روزي اين حقيقت به واقعيت مبدل شود كه همه‌ي انسان‌ها برابرند. (مارتين لوتر‌كينگ)

3- بهتر است روي پاي خود بميري تا روي زانو‌هايت زندگي كني. (رودي)

4- قطعاً خاك و كود لازم است تا گل سرخ برويد. اما گل سرخ نه خاك است و نه كود (پونگ)

5- بر روي زمين چيزي بزرگتر از انسان نيست و درانسان چيزي بزرگتر از فكر او.. (هميلتون)

6- عمر آنقدر كوتاه است كه نمي‌ارزد آدم حقير و كوچك بماند. (ديزرائيلي)

7- چيزي ساده تر از بزرگي نيست آري ساده بودن همانا بزرگ بودن است. (امرسون)

8- به نتيجه رسيدن امور مهم ، اغلب به انجام يافتن يا نيافتن امري به ظاهر كوچك بستگي دارد. (چارديني)

9- آنكه خود را به امور كوچك سرگرم مي‌كند چه بسا كه تواناي كاهاي بزرگ را ندارد. (لاروشفوكو)

10- اگر طالب زندگي سالم و بالندگي‌رو مي باشيم بايد به حقيقت عشق بورزيم. (اسكات پك)

11- زندگي بسيار مسحور كننده است فقط بايد با عينك مناسبي به آن نگريست. (دوما)

12- دوست داشتن انسان‌ها به معناي دوست داشتن خود به اندازه ي ديگري است. (اسكات پك)

13- عشق يعني اراده به توسعه خود با ديگري در جهت ارتقاي رشد دومي. (اسكات پك)

14- ما ديگران را فقط تا آن قسمت از جاده كه خود پيموده‌ايم مي‌توانيم هدايت كنيم. (اسكات پك)

15- جهان هر كس به اندازه ي وسعت فكر اوست. (محمد حجازي)

16- هنر كليد فهم زندگي است. (اسكار وايله)

17- تغيير دهنرگان اثر گذار در جهان كساني هستند كه بر خلاف جريان شنا مي‌كنند. (والترنيس)

18- اگر زيبايي را آواز سر دهي ، حتي در تنهايي بيابان ، گوش شنوا خواهي يافت. (خليل جبران)

19- روند رشد، پيچيده و پر زحمت است و در درازاي عمر ادامه دارد. (اسكات پك)

20- در جستجوي نور باش، نور را مي‌يابي. (آرنت)

21- براي آنكه كاري امكان‌پذير گردد ديدگان ديگري لازم است، ديدگاني نو. (يونك)

22- شب آنگاه زيباست كه نور را باور داشته باشيم. (دوروستان)

23- آدمي ساخته‌ي افكار خويش است فردا همان خواهد شد كه امروز مي‌انديشيده است. (مترلينگ)

24- اگر دريچه هاي ادراك شسته بودند،انسان همه‌ چيز را همان گونه كه هست مي‌ديد:بي‌انتها. (بليك)

25- برده يك ارباب دارد اما جاه‌طلب به تعداد افرادي كه به او كمك مي‌كنند. (بردير فرانسوي)

26- هيچ وقت به گمان اينكه وقت داريد ننشينيد زيرا در عمل خواهيد ديد كه هميشه وقت كم و كوتاه است. (فرانكلين)

27- نبايد از خسته بودن خود شرمنده باشي بلكه فقط بايد سعي كني خسته آور نباشي. (هيلزهام)

28- هر قدر به طبيعت نزديك شوي ، زندگاني شايسته تري را پيدا مي‌كني. (نيما يوشيج)

29- اگر زماني دراز به اعماق نگاه كني آنگاه اعماق هم به درون تو نظر مي‌اندازند. (نيچه)

30- زيبائي در فرا رفتن از روزمره‌گي‌هاست. (ورنر هفته)

31- براي كسي كه شگفت‌زده‌ي خود نيست معجزه‌اي وجود ندارد. (اشنباخ)

32- تفكر در باب خوشبختي ، عشق ، آزادي ، عدالت ، خوبي و بدي، تفكر درباره‌ي پرسش‌هايي كه بنياد هستي ما را دگرگون مي‌كند. (ادگارمون)

33- «عقلانيت باز» آن عقلانيتي است كه فراموش نمي‌كند كه «يكي» در «چند» است و «چند» در «يكي». (ادگارمون)

34- آرامش،زن دل‌انگيزي است كه در نزديكي دانايي منزل دارد. (اپيكارموس)

35- هيچ چيزدر زير خورشيد زيباتر از بودن در زير خورشيد نيست. (باخ‌من)

36- تنها آرامش و سكوت سرچشمه‌ي نيروي لايزال است. (داستايوفسكي)

37- با عشق،زمان فراموش مي شود و با زمان هم عشق.

38- علت هر شكستي،عمل كردن بدون فكر است. (الكس‌مكنزي)

39- من تنها يك چيز مي‌دانم و آن اينكه هيچ نمي‌دانم. (سقراط)

 

دنیا تا کجاست ؟؟؟

دنیا تا کجاست ؟؟؟

دو روز مانده به پايان جهان 
تازه فهميد که هيچ زندگي نکرده است تقويمش پر شده بود و تنها دو روز
تنها دو روز خط نخورده باقي بود.
پريشان شد و آشفته و عصباني
نزد خدا رفت تا روزهاي بيشتري از خدا بگيرد.
داد زد و بد وبيراه گفت ،خدا سکوت کرد
جيغ کشيد و جار و جنجال راه انداخت

 
خدا سکوت کرد
آسمان و زمين را به هم ريخت 
خدا سکوت کرد
به پر و پاي فرشته ها و انسان پيچيد
خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت 

خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گريست و به سجاده افتاد
خدا سکوتش را شکست و گفت : عزيزم
اما يک روز ديگر هم رفت
تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادي

تنها يک روز ديگر باقي است 
بيا و لااقل اين يک روز را زندگي کن 
لا به لاي هق هقش گفت : اما با يک روز ؟

با يک روز چه کار مي توان کرد ؟

خدا گفت : آن کس که لذت يک روز زيستن را تجربه کند ، گويي که هزار سال زيسته است 
و آنکه امروزش را در نمي يابد ، هزار سال هم به کارش نمي آيد
و آنگاه سهم يک روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت 
حالا برو و زندگي کن

او مات و مبهوت به زندگي نگاه کرد که در گوي دستانش مي درخشيد
اما مي ترسيد حرکت کند ، مي ترسيد راه برود ، مي ترسيد زندگي از لاي انگشتانش بريزد 
قدري ايستاد 

بعد با خودش گفت : وقتي فردايي ندارم ، نگه داشتن اين يک روز چه فايده ايي دارد 
بگذار اين مشت زندگي را مصرف کنم
آن وقت شروع به دويدن کرد
زندگي را به سر و رويش پاشيد
زندگي را نوشيد و زندگي را بوييد
و چنان به وجد آمد 
که ديد مي تواند تا ته دنيا بدود
مي تواند بال بزند 
مي تواند

او درآن يک روز آسمان خراشي بنا نکرد ، زميني را مالک نشد ، مقامي را به دست نياورد
اما
اما درهمان يک روز دست بر پوست درخت کشيد ، روي چمن خوابيد
کفش دوزکي را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد

و به آنها که او را نمي شناختند سلام کرد

و براي آنها که او را دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد 
او در همان يک روز آشتي کرد و خنديد و سبک شد

لذت برد و سرشار شد و بخشيد و عاشق شد و عبور کرد و تمام شد 

او در همان يک روز زندگي کرد
اما فرشته ها در تقويم خدا نوشتند
امروز او در گذشت ، کسي که هزار سال زيسته بود


چند حرف تکراری اما ...

   

چند حرف تکراری اما ...

1. عشق یعنی کوچک کردن دنیا به اندازه یک نفر یا بزرگ کردن یک نفر به اندازه دنیا

2.مهربانی را در نگاه منتظر کودکی دیدم که آب نباتش را به دریا انداخت تا آب دریا شیرین شود

3.دریا باش که اگر کسی سنگ به سویت پرتاب کرد ، سنگ غرق شود نه آنکه تو متلاطم شوی

4.کسی را که دوست داری رهایش کن ، اگر سوی تو برگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده       " شکسپیر
"

5.
زندگی سه چیز بیشتر نیست :  1. ناخواسته به دنیا آمدن  2. با غم زیستن   3. با آرزو مردن

6.موج اگر می دانست ساحل هیچ وقت دستش را نمی گیرد هرگز برای رسیدن نفس نفس نمی زد

7.دوست داشتن کسانی که دوستمان دارند کار بزرگی نیست، مهم آن است آنهایی را که ما را دوست ندارند دوست بداریم

8. موفقیت ، بدست آوردن چیزیست که دوستش داری و خوشبختی، دوست داشتن چیزی است که بدست آورده ای

9. دنیا را بد ساخته اند : کسی را که دوست داری تو را دوست نمی دارد .... کسی که تو را دوست دارد تو دوستش نمی داری ... اما کسی که تو دوستش داری و او هم تو را دوست دارد به رسم و آئین هرگز به هم نمی رسند و این رنج است       "دکتر علی شریعتی
"

10.
زندگی کتابی است پر ماجرا ، هیچ گاه آن را به خاطر یک ورقش دور مینداز

11.وقتی به دنیا میایم توی گوشمون اذان می گن وقتی هم از دنیا میریم برامون نماز می خونن....آری ، درست فاصله زندگی همین است، از اذان تا نماز

12. خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری...من چون تویی دارم و تو چون خود نداری

13.بچه ، فرشته ای است که هر چه دست و پایش بزرگتر می شود بالهایش کوچکتر می گردد

14.تجربه نامی است که تمام افراد بر روی اشتباهاتشان می گذارند

15.اگر صخره و سنگ در مسیر رودخانه نباشند ، صدای آب هیچ گاه قشنگ نیست

16.میروی و من فقط نگاهت می کنم...تعجب نکن که چراگریه نمی کنم، بی تو یک عمر فرصت برای گریستن دارم اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست

17.پروانه اغلب فراموش می کند که روزی کرم بوده است

18.وقتی خدا می خواد تو رو به سمت یه پرتگاه هدایت کنه بهش اعتماد کن . چون یا می خواد از پشت بگیرتت یا پرواز یادت بده

19.از بزرگی می پرسند اگر بخواهی درباره "امید" کتابی 100 صفحه ای بنویسی چه می نویسی. می گوید : 99 صفحه آن را خالی می گذارم و در خط آخر صفحه آخر می نویسم که  " امید آخرین چیزیست که می میرد
"

20.
شنا کردن در جهت جریان آب از عهده ماهی مرده هم بر می آید

21.کسی را که امیدوار است هیچگاه نا امید نکن، شاید امید تنها دارایی او باشد

22.قله های مرتفع دره های عمیق دارند و انسانهای بزرگ اشتباهات بزرگی مرتکب می شوند

23.قدرت یک زنجیر به اندازه ضعیف تربن حلقه آن است

24.بزرگترین درس زندگی این است که گاهی احمقها هم درست می گویند

25.تو این دنیای نامرد یه پسر نابینا بود که یه دوست دختر داشت،پسره دوست دخترشو خیلی دوست داشت ...بهش می گفت اگر من دو تا چشم داشتم واسه همیشه باهات می موندم...یه روز یه نفر پیدا شد که چشماشو داد به پسره. پسره وقتی تونست دوست دخترشو ببینه ، دید که اونم نابیناست. به دختره گفت : دیگه نمی خوامت از پیش من برو
!
دختره وقتی داشت می رفت لبخند تلخی زد و گفت : مواظب چشمهای من باش

26.هرگاه احساس کردی گناه کسی آنقدر بزرگ است که نمی توانی او را ببخشی ، بدان که اشکال در کوچکی قلب توست نه در بزرگی گناه او

27.بخشش آن نیست که چیزی به من بدهی که من ازتو بیشتر به آن نیاز دارم. بخشش آن است که چیزی را به من ببخشی که خودت بیشتر از من به آن احتیاج داری

28.یک نفر...یک جایی...تمام رویاهاش لبخند توست و زمانی که به تو فکر میکنه احساس می کنه که زندگی واقعا با ارزشه. پس هر وقت احساس تنهایی کردی این حقیقت رو به خاطر بیار که :  یک نفر...یک جایی...در حال فکر کردن به توست

29.عشق کنار هم ایستادن زیر باران نیست ! عشق این است که یکی برای دیگری چتر شود و دیگری هرگز نفهمد چرا خیس نشد

30.دستم بوی گل می داد، مرا به جرم چیدن گل محکوم کردند، اما هیچ کس فکر نکرد که شاید من یک گل کاشته باشم

31.آنگاه که دوست داری همواره کسی به یاد تو باشد، به یاد من باش که من همیشه به یاد توام ! از طرف بهترین دوستت خدا !  "سوره بقره آیه 152
"

32.
خورشید باش که اگر خواستی بر کسی نتابی نتوانی  " زرتشت
"

33.if you have a problem dont say : oh, my God i have a big problem but say : hey problem i have a big God

34.GODISNOWHERE............This can be read as "GOD IS NO WHERE" or as " GOD IS NOW HERE" !.... every think in life depends on how you look at them, always think POSITIVE

35.
آرزوهایت را یه جا یادداشت کن و یکی یکی از خدا بخواه...خدا یادش نمیره ولی تو یادت میره که چیزی که امروز داری ، آرزوی دیروزت بوده
!

36.
نمی گویم فراموشم نکن هرگز-ولی گاهی به یاد آور رفیقی را که می دانی نخواهی رفت از یادش

37. استاد گفت : اگر تاکنون زنده هستی ، به خاطر اینست که به آنچه باید میرسیدی ، نرسیده ای
 

38.
بدترین شکل دلتنگی وقتیه که کنار اون که دوستش داری باشی و بدونی هیچ وقت بهش نمی رسی !

آیا خدا وجود داره؟؟؟

    

آیا خدا وجود داره؟؟؟

استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند
آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد : بله او خلق کرد

استاد گفت: اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما   نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است


شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟
استاد پاسخ داد: البته

شاگرد ایستاد و پرسید: استاد, سرما وجود دارد؟؟
استاد پاسخ داد: این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟
مرد جوان گفت: در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست،در واقع سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد

شاگرد ادامه داد : استاد تاریکی وجود دارد؟
استاد پاسخ داد: البته که وجود دارد
شاگرد گفت: دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان ، تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: آقا, شیطان وجود دارد؟؟
استاد که زیاد مطمئن نبود پاسخ داد: البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید


....آن مرد جوان همان آلبرت انیشتین بود

 

آیا عشق و دیوانگی یکی است یا ....؟

آیا عشق و دیوانگی یکی است یا ....؟

در زمان هايه بسيار قديم وقتي هنوز پايه بشر به زمين نرسيده بود.فضيلت ها وتباهي ها در همه جا شناور بودند ,آنها از بيکاري  خسته و کسل شده بودند.

روزي همه فضايل وتباهي ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از هميشه ناگهان ذکوت ايستاد و گفت:بياييد يک بازي بکنيم مثلا" قايم باشک.همه از اين پيشنهاد شاد شدند وديوانگي فورا"فرياد زدمن چشم ميگذارم واز آنجا که هيچ کس نمي خواست به دنبال ديوانگي بگردد همه قبول کردند او چشم بگذارد و به دنبال آنها بگردد.

ديوانگي جلوي درخت رفت و چشمانش را بستو شروع کرد به شمردن يک...دو...سه...همه رفتند تا جايي پنهان شوند!

    

لطافت خود را به شاخه ماه آويزان کرد.خيانت داخل انبوهي از زباله پنهان شد. اصالت در ميان ابرها مخفي گشت. هوس به مرکز زمين رفت.دروغ گفت زير سنگي پنهان مي شوم اما به ته دريا رفت. طمع داخل کيسه اي که خودش دوخته بود مخفي شد.

وديوانگي مشغول شمردن بود,هفتادونه...هشتاد...هشتادويک.....و همه پنهان شده بودند به جز عشق که همواره مردد بود و نمي توانست تصميم بگيردو جايه تعجب هم نيست چون همه ميدانيم پنهان کردن عشق مشکل است.

در همين حال ديوانگي به پايان شمارش مي رسيد.نودپنج...نودوشش....نودوهفت...هنگامي که ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و در بين يک بوته گل رز پنهان شد.ديوانگي فرياد زد دارم ميام دارم ميام و اولين کسي را که پيدا کرد تنبلي بود زيرا تنبلي تنبليش آمده بود جايي پنهان شود و لطافت را يافت که به شاخه ماه آويزان بود. دروغ ته درياچه , هوس در مرکز زمين  , يکي يکي همه را پيدا کرد به جز عشق . او از يافتن عشق نااميد شده بود.حسادت در گوش هايش زمزمه کرد تو فقط بايد عشق رو پيدا کني و اوپشت بوته گل رز است . ديوانگي شاخه چنگک مانندي رو از درخت کند وبا شدت و هيجان زياد آن را در بوته گل رز فرو کردو دوباره ودوباره تا با صداي ناله اي متوقف شد .عشق از پشت بوته بيرون آمد با دست هايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون ميزد.شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند و او نميتوانست جايي را ببيند.او کور شده بود.ديوانگي گفت : من چه کردم من چه کردم , چگونه مي توانم تورا درمان کنم عشق پاسخ داد تو نمي تواني مرا درمان کني اما اگر مي خواهي کاري بکني , راهنماي من شو , و اين گونه شد که از آن روز به بعد عشق کور است وديوانگي همواره در کنار اوست. 

    

حرف خودم: سلام دوستانم سال نوتون مبارک باشه تو سال جدید خواستم یکم تغییر بدم نوشتهام رو نسبت به بقیه ی بلاگ ها که اونم با تبریک عید تو دومین شماره ی نوشته هام انجام دادم  انشاءالله که سال پر باری در انتظارتون باشه تو همه ی زمینه ها . موفق و موید باشید به امید دیدارتونم دوستان

واقعا عشق یعنی چی ؟ یعنی دیوانگی ؟ دلدادگی؟  پرواز ؟ سقوط ؟ زیبایی ؟ مهربانی ؟ مادر ؟ خدا ؟ .... ای خدا این چیه که این همه معنی داره و هیچکس به درستی معنیش رو نمی دونه .... تو در خلقت بی همتاییای....  خدای عاشقان   

ارزش یک انسان هرگز کم نمیشود مگر ...

ارزش یک انسان هرگز کم نمیشود مگر ...

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس بیست دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن میخواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه‏های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهای حاضرین بالا رفت. این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.

    
سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین‏طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که میگیریم یا با مشکلاتی که روبه‏رو میشویم، خم میشویم، مچاله میشویم، خاک‏آلود میشویم و احساس میکنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی اینگونه نیست و صرف‏نظر از اینکه چه بلایی سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نمیدهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم پر ارزشی هستیم
.

روي هر پله كه باشي خدا يك پله بالاتر است نه بخاطر اينكه خداست بخاطر اينكه دستت را بگيرد.