خودت کمک کن

جواب به خود!!!!

لاینل واترمن داستان آهنگری را می‌گوید:

پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش چیزی درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا عجیب است. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاش‌هایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده».
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد: او هم بارها همین فکر را کرده بود و نمی‌فهمید چه بر سر زندگی‌اش آمده.
اما نمی‌خواست دوستش را بی‌پاسخ بگذارد، شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که می‌خواست یافت. این پاسخ آهنگر بود:
«در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست».
آهنگر مدتی سکوت کرد، سیگاری روشن کرد و ادامه داد:
«گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد».

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
«می‌دانم که خدا دارد مرا در آتش رنج فرو می‌برد. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها چیزی که می‌خواهم، این است : «خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو می‌خواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که می‌پسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن».

ما چی؟؟؟

ما چی؟؟؟

مردي 85 ساله با پسر تحصيل کرده 45 ساله اش روي مبل کنار پنجره نشسته بودند که ناگهان کلاغي کنار

پنجره شان نشست.پدر از فرزند پرسيد اين چيه و پسر پاسخ دادکلاغ.پس از چند دقيقه دوباره پرسيد اين چيه

؟پسر گفت بابا گفتم که بهتون کلاغه .بعد از مدتي پيرمرد براي سومين بار پرسيد اين چيه و پسر با عصبانيت

کامل جواب داد:کلاغه کلاغ ! پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطرات قديمي برگشت و صفحه اي را باز و به

پسرش گفت که آن را بخواند. "امروز پسر کوچکم سه سال دارد و روي مبل نشسته است. کلاغي کنار پنجره

نشست و پسرم 23 بار نامش را از من پرسيد و من 23 بار عاشقانه به او جواب دادم؛ کلاغ!"

دانیال نبی

دانیال نبی

روزی از روزها:

داریوش پادشاه تصمیم گرفت که یکصدو بیست استاندار در سراسر امپراتوری خود منصوب نماید. سه وزیر هم به سرپرستی آنها منصوب کرد که تمام فرمانداران حسابهای خود را به ایشان پس بدهند تا هیچ ضرری به پادشاه نرسد که یکی از آنها دانیال بود.

دانیال از وزرا و فرمانداران دیگر بالاتر شده بود. زیرا دارای هوش و ذکاوت بیشتری بود. پادشاه در نظر داشت تا دانیال را مسؤل تمام امپراتوری خود بگرداند.

اما وزیران و فرمانداران دنبال بهانه­ای می­گشتند تا در اداره امر مملکتی از دانیال شکایت کنند. ولی نتوانستند. چون دانیال کاملاً امین و درستکار بود و هرگز خطایی از او سر نمی­زد. پس به یکدیگر گفتند ما نمی­توانیم هیچ علتی و بهانه­ای بر ضد او پیدا کنیم مگر اینکه درباره قوانین مذهبی و خدای او بهانه­ای از او بدست بیاوریم.

پس پیش پادشاه رفته و پس از تمجید و تکریم از پادشاه خواستند تا فرمانی صادر کند. فرمان اینگونه بود که تا مدت سی روز هر کس از خدا یا انسانی جز داریوش پادشاه حاجتی درخواست بنماید در چاه شیران افکنده شود.

در آن زمان اگر پادشاه حکمی را با امضای خود مهر می­کرد طبق قوانین مادها و پارسیان این حکم باطل شدنی نبود.

وقتی دانیال متوجه شد که این فرمان صادر شده به خانه خود رفت و در بالاخانه خود پنجره­ای را که رو به اورشلیم بود، باز کرد و مانند گذشته، روزی سه مرتبه زانو زده و خدای خود را عبادت و پرستش می­نمود.

 وقتی دشمنان او را دیدن همگی به حضور پادشاه رفتند و گفتند: پادشاه آیا شما فرمان ندادید که هر کس تا سی روز به غیر از تو از خدا یا انسانی حاجتی بخواهد در چاه شیران انداخته شود؟

پادشاه پاسخ داد: بلی درست است و این فرمان طبق  قانون مادها و پارسیان تغییر نمی­پذیرد.

سپس آنها از دانیال به پادشاه شکایت نموده او را معرفی کردند که اینگونه روزی سه بار از خدای خود مسئلت می­کند.

پادشاه با شنیدن اسم دانیال از نقشه آنها با خبر شد و پریشان گشت و برای رهایی دانیال فکر می­کرد. بعد دشمان دانیال دوباره به پادشاه گفتند: می­دانید که این فرمان غیر قابل تغییر است.

بنابراین پادشاه دستور داد دانیال را گرفته و در چاه شیران انداختند.

پادشاه به دانیال گفت: ای دانیال!!! امیدوارم خدایی که تو پیوسته او را پرستش می­کنی تو را نجات دهد.

سپس سنگی آورده بر دهانه چاه گذاشتند و پادشاه آن را با مهر خود و مهر وزرای خود مهر  کرد تا فرمان درباره دانیال تغییر نکند.

پادشاه به کاخ خود برگشت و تا صبح روزه گرفت و اجازه نداد که وسایل عیش و عشرت برای او بیارند و تا صبح نتوانست بخوابد.

صبح زود پادشاه بلند شد و با عجله بر سر چاه شیران رفت. وقتی به سر چاه رسید، با صدای گرفته­ای دانیال را صدا زد و گفت:

ای دانیال!!!

بنده خدای زنده!!!

آیا خدایی که پیوسته او را پرستش می­کنی توانسته است تو را نجات بدهد؟

دانیال جواب داد: پادشاه پاینده باد! خدا فرشته خود را فرستاد و او دهان شیران را بسته تا به من صدمه­ای نرسانند. زیرا که من در پیشگاه او گناهی نکرده­ام و در حضور تو خطایی مرتکب نشده­ام.

 

 

پادشاه بسیار خوشحال شد و دستور داد دانیال را از چاه بیرون بیاورند. دانیال را از چاه بیرون کشیدند و دیدند که به او صدمه­ای نرسیده است زیرا که بر خدا توکل کرده بود.

شجاعت، اعتماد و توکل دانیال به خدا باعث شد تا از این آزمایش سربلند بیرون بیاد. در سخت­ترین شرایط. دانیال در یک قدمی مرگ، در کنار شیرهای گرسنه، اعتماد به خداوند را فراموش نکرد. دانیال نه زیر هدفش زد و نه اعتقادش رو زیر پا گذاشت و خداوند او را بلند کرد. دوستان عزیزم، ما هم باید در سخت­ترین شرایط زندگیمون یاد خدا و توکل بر او رو فراموش نکنیم. چون کلام خداوند می­گه: متوکلین به او هرگز خجل نخواهند شد.

موفق و پیروز باشید و در حضور خدا مثل دانیال سربلند.

حرف خودم

حرف خودم:

ای خدای ایران زمین تا کی باید واسه حرف دل دوید؟ تا کی باید ساکت ماند؟ تا کی باید فریاد زد؟ پس کی منجی ات را میفرستی؟ تا کجا باید صبر کرد؟ خدایا حکمت زندگی و اتفاقاتش را کی روشن می کنی؟ خدا جون چرا حرف زدن انقدر سخت شده؟ ای خدای من آیا از اون بالا این پایینو میبینی؟ می دونم که میبینی پس چرا انقدر صبر داری؟ میدونم صحنه ی عاشورا را دیدیو صبر کردی!اینم میدونم با اون بندگان خالصت خیلی فاصله داریم و هرچیمون بشه حقمونه و عذابی از اون دنیا رو کم می کنه اما خدا به خودت قسم من کم طاقتم قدرتم کمه زود از پا میوفتم چیه میخوای امتحانم کنی؟؟؟ اخه تو که میدونی من یارای این امتحان رو ندارم پس کمکم کن مگه خودت نگفتی مرا بخوان تا اجابت کنم باشه میخوانم باز هم میخوانم و باز هم میخوانم اما توام کمکم کن من ناچیز رو کمک کن تا زمان فرا رسیدن موعود طاقت داشته باشم خدایا ای خدای من خدا جوووووووون خدااااااااااااااااااااا کمکم ک..................ن (الهم عجل لولیک الفرج الهی آمین)

 

ایرانم دوستت داریم!!!!

اي ايران اي مرز پر گهر

اي خاكت سرچشمه هنر

دور از تو انديشه بدان

پاينده ماني و جاودان

ا...ي دشمن ار تو سنگ خاره اي من آهنم

جان من فداي خاك پاك ميهنم

مهر تو چون شد پيشه ام

دور از تو نيست انديشه ام

در راه تو كي ارزشي دارد اين جان ما

پاينده باد خاك ايران ما

سنگ كوهت در و گوهر است

خاك دشتت بهتر از زر است

مهرت از دل كي برون كنم

بر گو بي عشق تو چون كنم ؟

تا گردش جهان و دور آسمان به پاست

نور ايزدي هميشه رهنماي ماست

مهر تو چون شد پيشه ام

دور از تو نيست انديشه ام

در راه تو كي ارزشي دارد اين جان ما

پاينده باد خاك ايران ما

ايران اي خرم بهشت من

روشن از تو شد سرنوشت من

گر آتش بارد به پيكرم

جز مهرت در دل نپرورم

مهر تو چون شد پيشه ام

دور از تو نيست انديشه ام

در راه تو كي ارزشي دارد اين جان ما

پاينده باد خاك ايران ما