چرا سر به خاک می گذاریم؟؟؟!!!!

چرا سر به خاک می گذاریم؟؟؟؟؟؟

بدن شما به طور روزانه مقداری امواج الکترو مغناطیسی دریافت می کند

شما امواج الکترو مغنا طیس را که ازتجهیزات  الکتریکی استفاده  می کنید  و

نمی توانید هم کنار بگذارید دریافت می کنید

همچینین  از طریق لامپهای روشن که حتی برای یک ساعت هم خاموش نمی شود

 

شما منبعی هیستد که مقدار زیادی  امواج الکترو مغناطیسی دریافت می کنید ، به عبارت دیگر شما با  امواج الکترو مغناطیسی  شارژ می شوید بدون اینکه  بفهمید !

 

سر درد دارید !  احساس ناراحتی می کنید !

 

تنبلی در کار و مکانهای مختلف !

 

این را فراموش نکنید وقتی این علائم احساس کردید !

راه حل این مشکلات چیست ! ؟

 

یک دانشمند غیر مسلمان از اروپا تحقیقات را شامل یافتن بهترین روش برای خارج کردن امواج

الکترومغناطیسی که بدن آسیب می رساند را انجام داد

 

با گذاشتن پیشانی تان بیشتر از یک بار بروی  زمین ، زمین امواج الکترو مغناطیسی را تخلیه خواهد کرد !

این شبیه اتصال زمین به ساختمانهای است که احتمال بر خورد سیگنالهای الکتریکی

مانند رعد و برق وجود دارد تا امواج از طریق زمین تخلیه شود.

 

بنا براین سر بر خاک بگذارید تا امواج الکتریکی مثبت تخلیه شود.

 

آنچه این تحقیق را بیشتر شگفت انگیز می کند

بنا براین سر بر خاک بگذارید

 

آنچه این تحقیق را بیشتر شگفت انگیز می کند

 

بهترین راه که پیشانی تان را بر خاک بگذارید حالتی است که رو به مرکز زمین باشید

 

چرا که در این حالت امواج الکترو مغناطیسی بهتر تخلیه خواهد شد

 

و بیشتر تعجب خواهبد کرد که بدانید بر اساس اصول علمی ثابت شده مر کز زمین مکه است

 

و کعبه درست وسط زمین است

 

بنابراین سجده در نمازتان

بهترین راه تخلیه سیگنالهای مضر از بدن است

 

این همچینین کمال  مطلوب  نزدیکی با قادر مطلق است ،او که اینگونه جهان را آفرید !

 

قادر متعال همواره چیزی را از ما می خواهد انجام دهیم که برای ما مفید و سودمند است

 

موضوعاتی وجود دارد که دلیل  انجام قطعی آن را نمی دانیم ، اما دیر یا زود ممکن است شما دلیلش را پیدا کنید !

 

در هر حال شما باید به خداوند متعال ایمان داشته باشید ، و بدانید هر آنچه برای او انجام می دهید

بهترین برای شماست

ما به خاک نمی افتیم تا امواج الکترو مغناطیسی تخلیه شود بلکه برای اطاعت خدای قادر متعال سجده می کنیم !

 

ما به فرمان خدا اعتقاد داریم که همیشه در آن معرفتی هست ،ایمان ما بخاطر آفریننده است !

او همه چیز را می داند !

اما از آنجا که دلیل علمی وجود دارد لازم است به  مردم نشان داده شود هر آنچه مسلمانان انجام می دهند را ببینند

 

این برای همه خوب است

و این همان کاریست که شیطان نکرد و پشیمان است

               

 

عشق پاک یه دختر 8 ساله!!!

عشق پاک یه دختر 8 ساله!!!
 

    
وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند. فهمید برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم می زد و سرفه می کرد، ولی داروساز توجهی نمی کرد،

بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟
دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟!!
دختـرک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چیزی رفته و بابایم می گویـد که فقط معجـزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟
  
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدی زد و گفت: آه چه جالب، فکـر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد!

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.
   
فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس از جراحی، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم یک معجـزه واقعـی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت: فقط 5 دلار!

آموخته ام

آموخته ام

 که تنها نیازی که مرا کامل می کند نیاز به خداست.

آموخته ام

 که در همه لحظات و در هر شرایطی به خدا اطمینان داشته باشم.

   

آموخته ام

که دوست خوب مانند الماس است.

آموخته ام

که گاهی کوچک تر ها بیشتر از بزرگتر ها می دانند.

آموخته ام

که خدا تنها عشق است و عشق تنها خداست.

آموخته ام

 که خدا همیشه همراه من است.

آموخته ام

 که وقتی نا امید می شوم خداوند با تمام عظمتش ناراحت می شود و عاشقانه انتظار می کشد که به رحمت او بار دیگر امیدوار شوم.

    

آموخته ام

که اگر راجع به چیزی نمی دانم با شهامت بگویم نمی دانم.

آموخته ام

که اگر به آن چه خواستم نرسیدم یعنی خدا برایم بهتر از آن را فراهم کرده است.

آموخته ام

که قبل از رسیدن به هر هدفی باید ظرفیت و فرهنگ آن را در خود پرورش داد.

آموخته ام

که اولین شرط رسیدن به هدف ٬علاقه است.

آموخته ام
چيزهاي كم اهميت را تشخيص دهم و سپس آنهاراناديده بگيرم.

آموخته ام
كه باخت در يك نبرد كوچك را به قصد برد در يك جنگ بزرگ بپذيرم .

آموخته ام
زندگي را از طبيعت بياموزم ، چون بيد متواضع باشم ، چون سرو ، راست قامت‌‌، مثل صنوبر ، صبور ، مثل بلوط مقاوم ، مثل رود ،روان ، مثل خورشيد با سخاوت و مثل ابر با كرامت باشم .

آموخته ام
كه اگر مايلم پيام عشق را بشنوم ، خود نيز بايستي آن را ارسال كنم .

آموخته ام
ثروتمند كسي نيست كه بيشترين ها را دارد ، بلكه كسي است كه به كمترين ها نياز دارد.

آموخته ام
دو نفر مي توانند با هم به يك نقطه نگاه كنند ولي آنرا متفاوت ببنند.

آموخته ام
كافي نيست فقط ديگران را ببخشيم ، بلكه گاهي خود را نيز بايد ببخشيم .

   

آموخته ام
كه دوستان خوب و واقعي ، جواهرات گرانبهايي هستند كه به دست آوردن شان سخت و نگه داشتن شان سخت تر است .

آموخته ايم
كه همه مي خواهند روي قله كوه زندگي كنند ، اما تمام شادي ها وقتي رخ مي دهند كه در حال بالا رفتن از كوه هستند