افسانه ای بی همتا

تقدیم به روح بزرگ آیت الله بهجت

      

جمعه بود ، خاکستری ،همیشه جمعه ها روز دیگری است .

دلم تنگ شده بود به امامزاده رفتم گور های سرد بی غم از خاکستری جمعه آرام آرمیده بودند قاریی بر سر مزاری میخواند گویی میخواست خاکستری جمعه را خاکستری تر کند هوا از غم گذشته بود فقط تاسف ، یک اندوه را میطلبید . گویی روی هر تخته سنگی خبر هر سرنوشتی بود که می پرسید آیا "افسانه" به پایان رسیده است ؟ هیچ پاسخی نبود انگار همه آنان که بر سر هر گوری نشسته بودند خود نیز پایان افسانه تکراری دیگری بودند . من نیز بر سر گور پدر نشستم .

    

پسرکی کوچک خرمایی در دست به کنارم آمد نگاهش کردم گنگ بود ، خالی ،چشمهایش درشت و سیاه اما بی روح ، گویی او نیز با تمام کوچکی اش می دانست که دیگر افسانه با پدر بودن ،روی شانه های او نشستن ، خندیدن و شادمانه دویدن فقط افسانه ای بوده که در خاک سرد گوری خوابیده است .

گریه کردم ،گفتم میدانم داستان من هم روزی بر تخته سنگی است اما کاشکی پدر زنده بود.