حرف خودم (15)
سلام دوستان عزیز و همراهان همیشگی ٬
و سلامی به دوستان جدیدم در حلقه ی مستان ٬
امروز هم میخواهم از آقا امام رضا (ع) بنویسم ٬
از اینکه به ما ثابت میکنه که حواسش به ما هست و مارو بدون شک میبینه ...
میخواهم بدانم بعد این نوشته باز هم کسی هست که ادعا کنه ما مشرکیم ...
آیا کسی هست که بگه ما بدون دلیل و با خرافات به پابوس آقا امام رضا (ع) میریم ....

به نقل از : یکی از خادمین حرم ....
در یکی از روزهای زیبای خداوند در حرم آقا امام رضا (ع) غذا در حال آماده شدن
برای خادمین بود و از آنجایی که خادمین خود وقتی روزه بودند
غذای خود را به مردمی میدادند که به عنوان تبرکی از آقا برای گرفتن غذا صف میکشیدند ...
خادم تعریف میکند : روزی من روزه بودم
و تصمیم داشتم تا غذای خود را به مردم مشتاق بدهم
پس وقتی که زمان پخش غذا در حرم آغاز شد غذای خود را در دست گرفتم
و به سمت درب خروجی به راه افتادم تا به مردمی که پشت درب منتظر بودند بدهم ...
وقتی به بیرون درب رفتم ظرف غذا را در کف دستانم گرفتم و به سمت مردم رفتم
و نذری در دل کردم که ٬ انشالله پذیرفته شود .... وقتی در حیاط راه میرفتم
هیچ کس به سمت من نمی آمد و هیچ کسی غذا را از من نمی گرفت ....
دلم سخت شکسته بود ...
در حالی که متعجب بودم چگونه میشود که مردم غذای تبرکی را از من نمیگیرند به سمتی
بی اختیار ِ خودم راه میرفتم ... در دل میگفتم نکند گناه بزرگی انجام دادم که آقا این نذر را از من
را قبول نمیکند ... نا خداگاه به سمت مردی که کودکش در کنارش بود کشیده شدم ...

غذا را به مرد تعارف کردم و گفتم تبرکی است بفرمایید ...
ناگهان مرد با چشمانی بهت زده به من و غذا نگاهی کرد ...
و با صدایی هر چه بلند تر به گریه افتاد ٬ به گریه ای که تا به آن لحظه ندیده بودم ...
سر به فرش گذاشته بود و کلامی نمیگفت جز اینکه آقا منو ببخش ... منو ببخش ....
پس از مدتی مرد آرام گرفت و دلیل گریه را جویا شدم ... مرد همچنان هق هق میکرد
و حلقه های اشک از چشمانش پاک نمیشد... بالاخره لب به سخن گشود ...
مرد گفت : من از شهری به اینجا آمدم و در اینجا همسرم رادر میان جمعیت گم کردم ...
بعد از گشتن بسیار وقتی که بسیار خسته بودم پسرم شروع به بهانه گرفتن کرد ...
و پشت سرهم میگفت پدر من گشنه ام غذا میخواهم و گریه میکرد ...
من هم که بسیار خسته وعصبانی بودم به پسرم گفتم :
برو از آقا بخواه غذا بدهد ٬ من اینجا از کجا غذا بیاورم ....
و پسرم رو به آقا ایستاد و گفت :
یا امام رضا گشنمه بهم غذا بده خیلی گشنمه .........
که هنوز چند لحظه ای از حرف پسرم نگذشته بود که شما با ظرف غذا بالای سر ما آمدی .....
مرد بازهم سر به فرش گذاشت و گریه کرد ....
و خادم هنوز هم که این داستان را تعریف میکند بغضش میشکند .......

آیا باز هم کسی هستتتتتت که مدعی بشه ما بیهوده به پابوس میرویم ؟؟؟؟
باز هم کسی هست که بگوید اینها خرافات استتتتتت؟؟؟؟
باز هم کسی هست که بگوید آقا فقط خوبهارو میبیند ؟؟؟؟؟
خدایاااااااااااا مممنننوووونتم بابت همه چیییییییز ....
یا آقا امام رضا (ع) خیلی دوستت دارممممممممم ....
خدایا گناهانم را بر من ببخش و تمام عشاق آقا رو به پابوسش دعوت نما ....
خدا ممنونم که باز هم جلوه ی عشقت را به من نشان دادی ....
دوست دار روسیاه تو من
باز هم ادامه دارد ....